۲۹ آبان ۱۳۸۷

بدين جا رسيده ايم


تمام شد. و انگار که تمام شدم. اعتراف می کنم که ديگر از من گذشته است اين گونه آزمون های ماراتن مانند. حتی تصور به پايان رساندنش دشوار می نمود. اما شد. گيرم که با دشواری های ذهنی و روانی. به ويژه برای من که همواره جدی گرفته ام اين بازی ها را و شايد بيش از حد ضروری. و همين نکته است که شايد اکنون ديگر توانم را گرفته برای قرار گرفتن دوباره در چنين شرايطی. چه اهميتی دارد. به هر شکل از هفت خوان گذشتم و اين خود يک آغاز است اما اين که اين رويداد منطبق شد بر چنين روزی و آن را تبديل به يکی از خاص ترين سالگشت های چشم گشودنم بر اين جهان نمود، خود داستانی ديگر است که جز آن هايي که قرار داشتن در چنان شرايطی و در چنين زمانی را ممکن است تجربه کنند، ديگر کسی را نمی توان يافت که حال مرا درک کند. پديده ای بود که گذشت و خاطره ای که بر جای ماند درست به ياد دارم شبی را که دور هم بوديم به همين مناسبت در واپسين سال دبيرستان. معاشرانی بوديم که گره می گشوديم از زلف يار. و ناگاه کشيده شديم به يافتن پاسخ اين پيش بينی که ده سال ديگر در کجا خواهم ايستاد. و هر يکی از خانواده نظری می داد در باب اين پرسش. و من خندان و بی خيال که "زيادی دور رفته ايد، بگذاريد ببينم با اين اولين سدی که پيش رويم است نخست بايد چه کنم." امروز هنوز ده سال از آن شب سپری نشده، اما می انديشم که شايد بهترين زمان باشد برای تفکر در راه درازی که از آن شب پيموده ام. که گفته اند " بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين" و همچنين که " از باده دوشين قدحی بيش نماند/ از عمر ندانم که چه باقی مانده است" . و سپاس می گويم خدايي را که همين نزديکی است و همه آنهايي را – از خانواده و دوستان و ديگران- که از دل های بهاري شان برايم باران باريد تا سبز شوم و سبز بمانم به هر روی ساعتی پيش، بيست و هفتمين دروازه زندگی نيز به رويم گشوده شد. ما را به سخت جانی خود، اين گمان نبود


عکس: ميز کارم در شب پيش از آزمون جامع دکتری