۱ مهر ۱۳۸۸

اين ره كه تو می روی ...


خبر با كم توجهی روبرو شد: "سرگذشت پادشاهان ايران از كتاب های درسی حذف مي شود و جاي آن را زندگينامه مفاخر خواهد گرفت." اين كه خلأ وجود بزرگان ادب، انديشه و علم اين سرزمين در كتاب های تاريخ مدرسه هايمان آزار دهنده است و بايد برطرف شود، خود موضوعي است كه بايد از آن استقبال كرد. به گمانم يك دهه قبل هم طرح شده بود اين بحث. به درستی كه تشكيل فرهنگ ها در جامعه های بشری در سراسر جهان مرهون تلاش ها و انديشه های متفكران برآمده از دل رويدادها است. اما به همان ميزان نبايد غافل شد از تأثيری كه حاكمان مسلح و مجهز به ارتش های هزاران نفره در طول تاريخ بر شكل گيری نهادها، اقوام، مذاهب و اجتماعات مردمی از خود بر جای نهاده اند. به عنوان نمونه چگونه مي توان زندگي عطار را بازگو كرد و با انديشه هايش آشنا شد، اما از كشته شدن او در اثر حمله مغول ها صحبتي نكرد. و اگر اين را بپذيريم، تازه اين خود پرسشي ديگر ايجاد مي كند كه اساساً رهبر مغول ها كه بود و چرا به ايران حمله كرد؟ در آن صورت مجبوريم پس از نام بردن از چنگيز خان به سلطان محمد خوارزمشاه بپردازيم كه اشتباهی داشت در ديد سياسی خود كه باعث تيره روزيمان شد. آنگاه دانش آموز ما مي تواند بپرسد كه پس از حمله چه شد و آيا مقاومتی نبود؟ و مگر مي توان ار رشادت های جلال الدين محمد و سربازانش ياد نكرد در برابر وحشي گری ها؟ آيا می توان از خواجه نصيرالدين توسی گفت كه نابغه تاريخ ماست، اما از صدارت عظمايش در دربار ايلخانی نگفت؟ مگر آوارگی شهر به شهر ابن سينا جز در اثر فرار از حاكمان زورمند و يافتن حاكمی دانش دوست و محترم بود؟ مگر مي توان از اسلام آوردن ايرانيان صحبت كرد اما از ساسانيان و يزدگرد سوم نگفت؟ و دوباره اين پرسش كه ساسانيان از كجا آمدند؟ با شكست دادن اشكانيان. چه كسي شكستشان داد؟ اردشير بابكان. آخرين پادشاه اشكاني كه بود كه شكست خورد از اردشير؟ اردوان پنجم. اشكانيان از كجا آمدند؟ و .... يا اين كه برای حل مشكل مي خواهيم بگوييم كه ايرانيان حتی پيش از ظهور اسلام نيز مسلمان بوده اند؟! تاريخ اين گونه است. رياضی نيست. فيزيك نيست. پر است از حوادثی كه هركدامشان به يكديگر گره خورده و سر حلقه آن تا آفرينش آدمی مي رسد. پر است از چراها و چگونه ها. و البته بنده چندان نگران اين داستان نيستم. خسته مي كنند روح و جسمشان را طراحان و مجريان احتمالي اين گونه طرح ها. در دوره ای كه ما زندگي مي كنيم كه حتي كودكی كه هنوز به سن مدرسه نرسيده با اينترنت آشناست و با يك كليك انبوهی از اطلاعات مدون در دسترس قرار مي گيرد، كتاب های اينترنتی به وفور همه جا يافت می شود و هر ثانيه انديشه ای در حال توليد است، آب در هاون مي كوبند اين دوستان. مگر به نسل ما تاريخ بعضاً تحريف شده نياموختند؟ چه شد در سرانجام؟ هزار سال پيش شايد، اما امروز نه! همين امروز تمامش كنيد كه گفته اند:
" دو چيز طيره عقل است، دم فرو بستن / به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی"

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

آغازی ديگر

از تابستان های دانشگاه بدم می آيد. همه چيز خموده است و گرد و خاک گرفته. معمولاً در دانشکده را که باز می کنم هيچ نمی بينم جز يک سرسرای خالی با رديف کلاس هايي که درشان بسته است، اما اين بار می دانم که کسی پشت آن نيست. هوای داغ بيرون کلافه ام کرده و ديدن اين صحنه لخت هم حالم را بدتر می کند. تازه اگر شانس بياورم کارگرانی را نبينم که هر ساله سرگرم خراب کردن ديواری يا گچ بری و بندکشی و سر و صدا کردن نباشند. انعکاس صدای مته هايشان وحشت انگيز است. چه؛ اين صدا تناسبی ندارد با صدايي که بايد در اين فضا به گوش برسد از هياهوی صحن دانشگاه تا لابی دانشکده، روی پله ها و درون آزمايشگاهها و از همه مهم تر داخل کلاس ها. از استادان هم خبر چندانی نيست، جز در حد دو سه ساعت رفع تکليف. بی ترديد آنها هم می دانند که وجودشان به نفس دانشجويان بسته است.
و من اين بار نيز با شروع سال تحصيلی از شادی لبريزم و بر خلاف اکثر هم سن و سال هايم هنوز از انرژی حضور در دانشگاه سرشار تا بياموزم و بياموزانم. اگر از جوان تر ها بيشتر نه که هم رديف آنان. و هنوز اميدوارم که اين سال بد فرجام خوشی پيدا کند.

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

و سپس هيچ کس نبود


جهان دگرگون شد. تاريخ ورق خورد در آن لحظه. از کارمند بورس توکيو تا کودک فلسطينی آواره در اردوگاه های لبنان تا اعضای هيات رييسه بانک های بين المللی در زوريخ و آن معلم ساده که سرگرم تماشای ويترين فروشگاه های مجلل خيابان بوند لندن بود تا آن روشنفکر فرانسوی که در کافه نزديک ميدان مونمارتر پاريس ، هنگام بحث های جدی در مورد افول قدرت سوسياليست ها قهوه خود را با هيجان سر می کشيد تا جهانگردانی که در بهترين روزهای سال کنار دروازه براندنبورگ برلين عکس يادگاری می گرفتند، هيچ يک حتی تصور نمی کردند که حادثه ای که در همان ساعت در نيويورک و واشنگتن در حال روی دادن بود، چنان اثری در زندگی روزمره شان بگذارد که زندگی شان را به دو بخش قبل و بعد از يازده سپتامبر تبديل کند. از اين دست رويداد که چهار گوشه دنيا را درگير خود کرد و مناسبات دولت ها را تغيير داد، در همه قرن بيستم می توان به فروپاشي غول کمونيسم يا فرمان حمله هيتلر از اقامت گاهش در برچسگادن برای هجوم به لهستان و آغاز جنگ دوم جهانی يا ترور وليعهد اتريش به دست آن جوانک صرب و شعله ور شدن جنگ اول اشاره کرد.
آمريکايي ها که در سراسر قريب يکصد و چهل سال گذشته اخبار جنگ را تنها شنيده و خوانده بودند، ناگهان فرو ريختند هم زمان با فرو ريختن دومين برج در نيويورک. جنگ برای نخستين بار به خاک آنها کشيده شده بود. برنامه ريزان سياسی و فرهنگی واشنگتن تازه دريافتند که در عصر جهانی شدن و انفجار اطلاعات، تنها اين آن ها نيستند که از اين شاهراه پيام می برند برای همه جهان، بلکه از همه جهان و حتی از کنج يک غار کثيف در کوه های هندوکش افغانستان نيز پيام می آيد برايشان. هر چند نه از طريق سينما و اينترنت و ماهواره که از راه هواپيماهايي پر از مردم بی گناه که وسيله ای بودند برای کشتن بی گناهانی ديگر; آن هايي که در وضعيتی چنان دشوار، راه نجات را شايد تنها در پرتاب خويش از طبقه شصتم به پايين ديدند و آشکار است که آن جا نيز راهی نيافتند. و سپس فقط سکوت بود و ويرانی که آن ها را در بر گرفت.
تا سال ها سخن گفته خواهد شد در باب جنايتی که دنيا را تکان داد و غرور انسانی را چنين بی پرده به بازی گرفت. و پيامدهايش هر روز بيشتر رسوخ خواهد کرد در تار و پود مردمانی که اکنون می زيند و آن هايي که خواهند آمد و در تاريخ خواهند خواند درباره حادثه ای که نقطه عطف زندگی بشر شد. که گفته اند:
هرگز حديث زلف تو کوته نمی شود / اين گفتگوی تا به قيامت مسلسل است
توضیح: این یادداشت را یک سال قبل نوشته بودم. اینک دوباره منتشر کرده ام