۱ بهمن ۱۳۸۷

ديگر رويايی ندارد


امشب به همه جهان ثابت شد که هر اتفاقی در اين کشور – آمريکا- ممکن است. اين صدايي است از سوی جوان و پير، دموکرات و جمهوری خواه، سياه و سفيد، اسپانيايي و آسيايي تبارها، دگرباشان و ديگرجنس گرايان، آمدگان و رفتگان، که ما هرگز مجموعه ای از افراد جدا از هم يا مجموعه ای از ايالت های قرمز و آبی نبوده ايم. ما هميشه ايالات متحده آمريکا هستيم و خواهيم ماند. من به شما گوش خواهم داد، به ويژه زمانی که با هم مخالف باشيم.... و به تمام آنهايي که اينک از فراسوی درياها به ما می نگرند، در پارلمان ها و جاهايي در گوشه های فراموش شده جهان می گوييم که داستان ما از هم جداست، اما سرنوشت ما يکی است. و به آنهايي که می خواهند پيوند های جهان ما را از هم بگسلند، می گوييم ما شما را شکست خواهيم داد... قدرت ما ناشی از سلاح يا ثروت ما نيست، بلکه نتيجه قدرت آرمان های ما است؛ دموکراسی، آزادی، فرصت های برابر و اميد


**********************************************************************


شايد حتی زمانی که دکتر مارتين لوترکينگ در آن سخن رانی مشهور خود – معروف به رويايي دارم - چهل و شش سال قبل در مقابل بنای يادبود لينکلن در واشنگتن و در حضور صدها هزار نفر از سياه پوستان آمريکايي و فعالان تساوی نژادی از رويای خود مبنی بر ايجاد سرزمينی صحبت کرد که در آن فرزندانش در کنار ساير آمريکاييان بتوانند آزادانه در سر کلاس های درس در دانشگاهها و مدارس حاضر شوند، در رستوران ها بر سر يک ميز بنشينند و در فروشگاههای بزرگ از همان رديف کالايي خريد کنند که سفيد پوستان خريد می کنند و پارک های جدا نداشته باشند، حتی تصور نمی کرد که روزی در ادامه راهی که او جان بر سرش گذاشت، يکی از آمريکاييان آفريقايي تبار بتواند به بالاترين مقام کشوری ايالات متحده دست يابد و پرنفوذترين و قدرتمندترين مقام جهانی را به دست گيرد. اين که در کشوری که قدمت آن به دويست و پنجاه سال هم نمی رسد و در بخش بيشتری از عمرش سياهان به عنوان برده خريد و فروش می شدند تا با کارهای سخت در مزرعه جان بدهند و تازه وقتی در سال های پايانی قرن نوزدهم و پس از پايان جنگ های داخلی به همت آبراهام لينکلن و دوستانش از زير يوغ بردگی رها شدند، هنوز تا اواخر دهه شصت ميلادی از حقوقی برابر با ديگران برخوردار نبودند، يکی از ايشان به اتاق بيضی کاخ سفيد ر اه يابد تا مهم ترين و اثرگذارترين تصميم های جهانی را بگيرد، کم اتفاقی نيست که بتوان آن را نديده گرفت. تصميم هايي که می تواند سرنوشت مردمی را در دور افتاده ترين گوشه های جهان تغيير دهد. اما از همه اين ها که بگذريم، نبايد از ظرفيت ها و قابليت های جامعه ای گذشت که اين کار خطير را انجام داده و اوباما را به رهبری رسانده است. جامعه ای که آن قدر پيشرو بوده و آن چنان تسامح را سرلوحه حرکت خويش قرار داده که از هيچ اصلاحی در خود نمی هراسد؛ به خود با ديده انتقاد می نگرد و همين کمکش کرده است که از تمام بحران هايي که در طول تنها سه قرن بر سرش آمده جان سالم به در برد و هر بار قدرتمند تر از گذشته به عرصه جهانی باز گردد. دقيق تر بنگريم تا همين جا هم شعار "تغيير" و "ما می توانيم" محقق شده است. باقی جهان بايد به احترام اين مردم کلاه از سر خويش بردارد و ايشان را سرمشق قرار دهد. که اين خود برای همه بس است.


پاراگراف اول، بخشی از نطق پيروزی باراک اوباما در 5 نوامبر 2008 در شيکاگو