دو سه ماهی می شد که به سراغ کتابخانه کوچکم نرفته بودم. حالی نمانده بود در کشاکش خبرهای بهت آور اين ايام. از ميان همه، بی اختيار سايه را برگزيدم که دير سالی است با اشعارش نوازش می دهد اين روح خسته را. اما از شعر پشت جلد کتاب نتوانستم فراتر روم و همان جا گير کردم. خود دوباره مرا برد به تاريکی اين روزها. به هرچه می نگری و هرچه می خوانی انگار می خواهد در هم بشکندت که از ياد نبری درد مردمان اين سرزمين را.
با اين غروب، از غم سبز چمن بگو / اندوه سبزه های پريشان به من بگو
انديشه های سوخته ارغوان ببين / رمز خيال سوختگان، بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه شمشاد می گذاشت / آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز ياد درخت پير / ای باد نوبهار، ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نيايد به جوی خشک / با چشم تر ز تشنگی ياسمن بگو
از ساقيان ِ بزم ِ طربخانه صبوح / با خامشان ِغم زده انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل صوری به سينه داشت / واين موج ِ خون که می زندش در دهن بگو
سرو ِشکسته نقش دل ما بر آب زد / اين ماجرا به آينه دل شکن بگو
آن سرخ و سبز ِ سايه، بنفش و کبود شد / سرو ِ سياه من ز غروب چمن بگو