۲۹ مرداد ۱۳۸۸

غروب است

دو سه ماهی می شد که به سراغ کتابخانه کوچکم نرفته بودم. حالی نمانده بود در کشاکش خبرهای بهت آور اين ايام. از ميان همه، بی اختيار سايه را برگزيدم که دير سالی است با اشعارش نوازش می دهد اين روح خسته را. اما از شعر پشت جلد کتاب نتوانستم فراتر روم و همان جا گير کردم. خود دوباره مرا برد به تاريکی اين روزها. به هرچه می نگری و هرچه می خوانی انگار می خواهد در هم بشکندت که از ياد نبری درد مردمان اين سرزمين را.

با اين غروب، از غم سبز چمن بگو / اندوه سبزه های پريشان به من بگو
انديشه های سوخته ارغوان ببين / رمز خيال سوختگان، بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه شمشاد می گذاشت / آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز ياد درخت پير / ای باد نوبهار، ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نيايد به جوی خشک / با چشم تر ز تشنگی ياسمن بگو
از ساقيان ِ بزم ِ طربخانه صبوح / با خامشان ِغم زده انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل صوری به سينه داشت / واين موج ِ خون که می زندش در دهن بگو
سرو ِشکسته نقش دل ما بر آب زد / اين ماجرا به آينه دل شکن بگو
آن سرخ و سبز ِ سايه، بنفش و کبود شد / سرو ِ سياه من ز غروب چمن بگو

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

ای آزادی


نشسته بودم به گشتی در دنيای هزارتوی شبکه جهانی، بی هدف با ذهنی پريشان. در اين مکاشفه، عکسی را يافتم که يادم آمد آن را پيش از اين نيز ذخيره کرده بودم جايي در زمان خود تکان داده بود دنيا را، همين طور هر آن کسی را که هر بار به آن نظاره کند، تکان خواهد داد بی شک. دانشجوی چينی، دست از جان شسته، تنها با پرچمی در دست ايستاده در برابر صف تانک های ارتش در ورودی ميدان "تيان آن من" پکن. که شايد بتواند جلوی کشتار هم قطارانش را که چند صد متری پايين تر تجمع کرده بودند عليه فشار و استبداد نظام کمونيستی، بگيرد. امری که محقق نشد و دانشجويان در خون خفتند بسان بسياری ديگر در درازای تاريخ در حسرت يافتن راهی به سوی آزادی. نبايد فراموش کرد که هرچند از آغاز شکل گيری اجتماعات انسانی با تشکيل دولت ها و حکومت ها، اين تلاش مردم برای دست يابی به آزادی ناديده گرفته شده توسط آنها نيز آغاز شده است؛ اما انسان آزاد، به کمک خبر بود که متولد شد. اين که توانست از حقوق خود که انديشمندان در سال های روشنگری آن را طرح کرده بودند، آگاهی يابد و اين که چيزی نماند که بر او پوشيده بماند. به ثانيه ای، هر دردی را از دور افتاده ترين نقاط منتشر ساخت و همين ديدن مصيبت ها و به اشتراک گذاردن شکنجه ها و زخم ها و فشارها باعث شد که در هيچ کجای اين دهکده جهانی پا پس نکشد از خواسته خويش، علی رغم همه جنايتکاران و ديکتاتورها از هيتلر و موسولينی و استالين تا ايدی امين و پل پت و پينوشه و صدام و مستبدان خنده آور دنيای مدرن. تکه فيلمی هم از همان صحنه موجود است. تانک پيشرو، کمی به عقب بر می گردد، سر خود را کج می کند تا از کنار آن دانشجو رد شود، اما او لجوجانه دوباره خود را در مسير تانک قرار می دهد. چند بار اين کار تکرار می شود تا در نهايت عده ای نظامی ديگر او را بازداشت می کنند و کشان کشان از خيابان دور می کنند. چه بر سرش آمد، معلوم نيست. اما نکته ظريف آن که، راننده تانکی که به قتل جمع کثيری آمده بود، چه انديشيده بود که در برابر تنها يکی آن چنان مستأصل شده بود که می خواست از کنارش راه باز کند و نه از رويش!
به هر روي، قدم در راه آزادی گذاشتن، جبری است که به ويژه در اين دوران نمی توان از آن روی برتافت.


رسم عاشق کشی و شيوه شهر آشوبی / جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

زبان نگاه

نشود فاش کسی آن چه ميان من و توست / تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن می گويم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق نديد / حاليا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسيد / همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه / ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمنای بهشت / گفت و گويي و خيالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل / هر کجا نامه عشق است، نشان من و توست
سايه ، ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر / وه از اين آتش روشن که به جان من و توست
شعر از : هوشنگ ابتهاج (سايه)

سقوط


تا بدانی که چگونه يک انسان می تواند سرنوشت خويش را با دستان خويش رقم زند و از اوج تا حضيض را در زمان کوتاهی طی کند تا تاريخ را به داوری فرا خواند، بايد "رابرت موگابه" را ياد آورد که بی شک، نماد دقيق اين دسته است. قهرمان مبارزه با استعمار و اميد ملت های خسته آفريقايي، کسی که نگاه کسانی مانند "ماندلا" به او بود برای مبارزه، اينک در سالخوردگی شاهد قدرت را چنان در آغوش کشيده که به هر عملی از تقلب در انتخابات گرفته تا کشتن مخالفان دست می زند برای دو روز کاميابی بيشتر از اين عروس هزار داماد. و چه تلخ است اين سقوط که با خود اميد جوانانی را که مبارزاتش را نديده اند - و تنها شنيده اند از پدرانشان، از آمريکای جنوبی تا شرق دور و خانه به خانه در سراسر آفريقا و به ويژه زيمبابوه، سرزمينی که بر آن حکم می راند،- با خود به نابودی کشانده است. بيست و چند سال پيش وقتی پيروز شد بر حکومت تبعيض نژادی هرگز تصور نمی رفت که روزی به اينجا خواهد رسيد. اما رسيد تنها به يک دليل، به قول نويسنده ای: به موقع از سر ميز بلند نشد. به جای پذيرفتن حقايق در گذر زمان و تلاش برای چاره جويي، تنها به روش های احساسی دوران استعمار بسنده کرد و زمانی که اوضاع دگرگون شد، تمام تقصيرها را متوجه سفيدپوستانی کرد که چند تکه زمين زراعتی بيش نداشتند. مردم را به خانه های سفيدها ريخت تا عقده های صدها سال بی عدالتی و بيش از يک دهه حماقت و ندانم کاری را آنجا خالی کنند. و شد آن چه نبايد می شد. سرمايه ها گريخت و مردم فقير تنها ماندند. هر صدای مخالفی قطع شد و در آخرين انتخابات، چنان دست کاری کرد که جهان هنوز در حيرت است از وسعت آن. دهها هزار از مردم مخالف به دست هوادارانش سلاخی شدند تا او در هشتاد سالگی برای ششمين بار سوگند رياست جمهوری به جا آورد! او اينک بر مردمی فقير حکومت می کند که تورم صدهزار درصدی را تجربه می کنند! کاش فقط کمی از دست هم رزمش ماندلا، نگاه کرده بود. دو قهرمان که يکی روز به روز اوج گرفت و ديگری لحظه به لحظه سقوط کرد. ولی چه قدر عجيب شبيه است به هم اين رفتار ديکتاتورها در سراسر جهان و در طول تاريخ. ديکتاتورهايي که نمی شنوند و درس نمی گيرند

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

اين هم حكايتی است


می انديشيدم که نسل ما از جهاتی چه قدر پر سعادت است که با وجود دشواری های جهانی، در عصر شکوفايي فناوری و انفجار اطلاعات می زيد. اين که تکنولوژی به انسان چنان توانايي بخشيده که هر آن چه را می بيند و می شنود و می خواند به آسانی ثبت کند، خود مقوله ای است که به همان آسانی نمی توان از کنارش گذشت. و تازه آيندگان چه مقدار خوشبخت هستند که می توانند تمام اجزای زندگی و افکار ما را چنان که هست درک کنند. و بی نياز باشند از گمانه زنی در باره انديشه ها، گفته ها و رفتار اجداد خود؛ امری که ما از آن بی بهره ايم و شايد خود اين گمانه زنی ها و قضاوت تنها بر اساس برخی شواهد مدفون در زير زمين يا گفته های هزار بار در دهان ها چرخيده و تغيير ماهيت داده در طول قرن ها باشد که ريشه بسياری از درگيری ها و نزاع ها در دوران ماست اين تکنولوژی باعث شده که ارضای حس نوستالژی اين روزها بسيار راحت جامه عمل بپوشد. چندی است که به شدت به نوستالژی دچار شده ام. با خواندن دوباره سری کميک استريپ های تن تن و ميلو، اين بار به صورت نسخه های الکترونيکی. هشتاد سال پيش، در چنين روزهايي داستان تن تن و ميلو توسط خالقش، هرژه، در بروکسل آفريده شد. از آن زمان ميليون ها نوجوان در سراسر جهان با تن تن در ماجراهای شگفت انگيزش همراه شدند؛ به آفريقا، آمريکا، چين، هند، معبد های دور افتاده در آمريکای جنوبی، خاورميانه، جزاير ناشناخته اقيانوس آرام و حتی کره ماه سفر کردند؛ همراه او گاهی ترسيدند و گاهی شهامت به خرج دادند. در وقت لزوم از حماقت های دو کاراگاه دوقلو، دوپونت و دوپونط – در اصل برادران تامسون- تعجب کردند! به نبوغ پروفسور تورنسل حسادت کردند و به کارها و حرف های عجيب و غريبش خنديدند. و سرانجام همراه کاپيتان هادوک دوست داشتنی به آدم های بد داستان و حتی به زمين و زمان دشنام دادند؛ و خدا چه می داند، شايد حتی مست هم کردند تازه سرخوشی وقتی کامل می شود که هواداران تن تن و دوستانش بدانند که هم اکنون دو کارگردان برجسته دوران ما، استيون اسپيلبرگ و پيتر جکسون در حال کار روی يک پروژه مشترک برای توليد فيلم يا مجموعه فيلم هايي از داستان های تن تن هستند. قطعاً کار جالبی از آب در خواهد آمد. من که بی صبرانه از هم اکنون منتظر هستم. شما چه طور

در باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ
و من دلشده را
به سراپرده رنگين تماشا بردند
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پري خانه پر نقش هزار آينه اش
خويشتن را به هزاران سيما ديدم
با لب آينه خنديدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم از خاک به گل
رقص رنگين شکفتن را در چشمه نور
مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ، زير آن ساقه تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
در تمام شب سرد
روشنايي را خواندم با آب
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

شعر از: سايه

حافظانه نيست


چندی است که در تعدادی از وبلاگ ها، نوشته های انتقادی و در بين بعضی مردم معترض به وضع موجود در کوچه و خيابان و مترو، صحبت از بخشی يا تمام يک غزل خاص – که در زير آمده است- رايج گشته است. تخلص حافظ در بيت آخر، ظاهراً بر اين نکته مهر تأييد می زند که ما به شنيدن يا خواندن غزلی از اين نابغه ادب فارسی نشسته ايم. به ويژه که مضمون اجتماعی آن، هر آن که را که اندک آشنايي با گنجينه اشعار حافظ داشته باشد، بی درنگ به ياد غزل های مشهوری با مطلع " واعظان کاين جلوه بر محراب و منبر می کنند ..." يا " دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند..." و ده ها بيت مشابه ديگر می اندازد. اما جالب آن جا است که بايد دانست که اساساً چنين شعری در هيچ کدام از نسخه های تصحيح شده و معتبر ديوان حافظ – از محمد علی فروغی بگيريد تا قاسم غنی و علامه قزوينی و دکتر خطيب رهبر- موجود نيست! اندک دقتی در جنس کلام می رساندمان به اين جا که با ابياتی ناهماهنگ با ديگر غزل های حافظ و شکل گفتار وی روبرو هستيم و به طور کلی آن ظرافت هاو کشش های حافظانه در آن وجود ندارد. شايد بيشتر به ادبيات اعتراضی اواخر قاجار و دوران مشروطه نزديک باشد تا عصر حافظ تازه اگر قدمت آن تنها به همين دهه اخير نرسد. در عين حال بعيد به نظر می رسد که شاعر با آوردن نام حافظ در پايان تلميحی داشته باشد به بيتی از حافظ که در آن مفهوم نيکی کردن آمده است. زيرا اين مفهوم بسيار کلی است و هيچ بيت صريحی را به ذهن متبادر نمی سازد. آخرين احتمال هم می تواند اين باشد که آن هايي که اين غزل را به تدريج نقل کرده اند، به مرور ترجيح داده اند نام يک شاعر بسيار معروف را به عنوان ضمانتی بر اصالت و قدرت آن چه می گويند مطرح کنند.
اما اگر اين فرضيه را با همه جوانبش بپذيريم – که اين بنده سراپا تقصير مانند هر نظر علمی ديگری اصراری در صحت آن ندارد ! – پرسش اصلی که مطرح می شود اين است که سراينده حقيقی آن در کجای تاريخ پر فراز و نشيب ما می زيسته يا اگر در قيد حيات است، در کجای جغرافيای اين کره خاکی روزگار می گذراند و چرا آن را به حافظ فرهنگمان ربط داده است؟!


اين چه شوری است که در دور قمر می بينم / همه آفاق پر از فتنه و شر می بينم
هر کسی روز بهی می طلبد از ايام / علت آن است که هر روز بتر می بينم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است / قوت دانا همه از خون جگر می بينم
اسب تازی شده مجروح به زير پالان / طوق زرين همه بر گردن خر می بينم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر / پسران را همه بدخواه پدر می بينم
هيچ رحمی نه برادر به برادر دارد / هيچ شفقت نه پدر را به پسر می بينم
پند حافظ بشنو خواجه برو نيکی کن / که من اين پند به از گنج و گوهر می بينم