۲۳ تیر ۱۳۸۹

خاطره ای که برجای ماند


برای من جام های جهانی در سال 1990 با زلزله در هنگامه بازی برزيل- اسکاتلند شروع شد؛ همراه هزاران کشته در اطراف و گرد پريشانی بر چهره ها. گويي آن زمان، تنها اين صحنه جهانی بود که اميد را به مدد امواج تلويزيونی – هرچند به صورت غير زنده- در فضا می پراکند. می گويند که برای هر کسی نخستين جام جهانی، خاطره انگيز ترينِ آن هاست و من نيز آن دوره را چنين می بينم با ديدارهاي رويايي که در سال های بعد تکرار نشدند؛ برزيل- آرژانتين، ايتاليا- انگلستان، ايتاليا- آرژانتين و آلمان- آرژانتين در فينال با ضربه پنالتی آندرياس برمه.
در اين بيست سال زمانه دگرگون شد. اينک جام جهانی خود زلزله ای است در دنيای رسانه ها و از آن جا تا تار و پود زندگی مردمان در چهارگوشه جهان. مرزها را در می نوردد و فرهنگ ها را به سوی خود می خواند. به کمک ابزارهای موجود در قرن بيست و يکم در لحظه ای دردها و شادی ها را به اشتراک می گذارد و پيوندهای ميان آدميانی غريب را محکم می سازد. و چه قدر خوشبخت هستند آيندگان - که بر خلاف ما در مورد پدران و مادرانمان- از جزء جزء زندگی و انديشه های ما آگاهند و نيازی به گمانه زنی نمی بينند.
جامی که گذشت به هر کيفيت و با هر داستانی، خاطره ای شد که بر جای ماند برای ما و نشانی شد برای آيندگان تا چگونه ما را داوری کنند

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

بهاران از توست

دست و دلم این بار به نوشتن از بهار نمی رود. این بار بهار چنان نيست که همواره رخ می نماياند. نشسته بودم به خواندن یادداشت های بهاری ام از ده سال پیش تا امروز که یازدهمین آنهاست. ده سال! چه بسيار .... و چه اندک! بهاریه هایم ، چه آنها که بر کاغذ نقش بسته اند و چه آنها که در فضای ورد جای گرفته اند، چه آنها که جایی چاپ شده یا در هزارتوی این شبکه جهانی به نمایش در آمده اند، همه در چند مفهوم مشترکند: شادی، هیجان و ....امید. اما چه افتاد این سر ما را که اینک خبرمان نیست از آن مفاهیم. سال خوبی را پشت سر نگذاشتم؛ عزيزانی را از دوستان و بستگان دور و نزدیک از دست دادم و در نگاه جمعی، مانند دیگر مردمانی شده ام که امسال بسیارند ولی دلزده. رنج برده از آن چه نباید می شد و از آن همه مصیبتی که حقشان نبود.
به هر روی بهاری است که می آید، پیوسته نیست و نخواهد ماند. همچون احوال مردمان که دگرگون می شود و فراز و نشیب می گیرد؛ درشتی و نرمی می بیند و پیروزی ها و شکست ها می چشد. و با همه این تغییرها، نه احوال مردمان که این خود مردمان هستند که اگر بهاری باشند، می توانند هر زمانی و به هر دشواری، بهار را بسازند و پیش روند.
امسال بهار حدیثی دیگر دارد که سروده مشهور سایه در 55 سال پيش بيش از هر زمانی به آن نزديک است که با و جود سختی ها "هنوز اینجا جوانی دلنشین است هنوز اینجا نفس ها آتشين است". کمی طولانی است و اینجا نیاوردم آن را. آن ها که می توانند کاملش را بیابند و بخوانند که زبان دل امروز است. بهاری باشید.

۳۰ آذر ۱۳۸۸


هميشه در شب يلدا درگير يک احساس خاص هستم. يک جورهايي فال حافظش برايم خيلی جدی است و البته شخصی. به هر روی، شبی است ارزشمند و استثنايي در انديشه اصيل ايرانی که شايسته بزرگداشت است. شب زايش مهر که تأثيرش بر فرهنگ غرب و آيين مسيحيت انکار ناشدنی می نمايد. ياد بيتی افتادم، مطلع غزلی از سعدی که هميشه پدر در شب يلدا می خواند. آن بيت را گرفتم و غزل را کامل اينجا آوردم. از شاهکارهای شيخ اجل است. همواره يلدايي بمانيد.



شب عاشقان بی دل، چو شبی دراز باشد ، / تو بيا کز اول شب، در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز دستت / به کجا رود کبوتر که اسير باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رويت / که محب صدق آن است که پاکباز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خيال باشی؟ / تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
سخنی که نيست طاقت، که ز خويشتن بپوشم / به کدام دوست گويم که محل راز باشد؟
به کرشمه عنايت، نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نياز باشد
دگرش چو باز بينی، غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

۱۹ آبان ۱۳۸۸

سرانجام ديوار فرو ريخت


بيست سال پيش در چنين زمانی، به شبی جهان تغيير کرد. دهها هزار نفر در سمت شرقی ديوار برلين به خيابان ها ريختند. ميدان الکساندر پلاتز از جمعيت موج می زد. فقط ساعتی گذشته بود از اعلام تلويزيونی اين خبر توسط يکی از رهبران حزب کمونيست حاکم که " هر کس که می خواهد، می تواند بدون محدوديت از ديوار عبور کند و به غرب برود". پس از اين همه سال هنوز معلوم نيست که اين خبر به تصميم شخصی "شوبوفسکی" مربوط بود يا کل رهبران حزب چنين تصميمی گرفته بودند. آيا اين يک حرکت تاکتيکی بود تا لايه های تند روی هيأت های چماق به دست طرفدار کمونيسم را در عمل انجام شده قرار دهد؟ آيا خيانتی در بالاترين سطوح رخ داده بود يا اين که دولت جمهوری دموکراتيک خلق آلمان که هر اعتراضی را به بهانه ضديت با "خلق" به شدت سرکوب می کرد، سرانجام اين صدای مردم را شنيده بود که فرياد می زدند: " ما خلق هستيم! "
اما آلمان ها منتظر تحليل نماندند. در دسته های چند هزار نفری جلوی خروجی ها صف کشيدند تا سر انجام حدود ساعت هفت شب، نخست اين ايستگاه بازرسی "بونهلمر اشتراسه" بود که سقوط کرد. مردم در دو سوی ديوار به هيجان آمده بودند. در غرب، بار ها به توزيع رايگان انواع نوشيدنی ها پرداختند و جشن گرفتند. و خود ديده ام که هنوز هم وقتی احساسشان را از آن شب می پرسی، اشک در چشمانشان حلقه می زند.
تنها يک ماه پيش از آن بود که در سالروز ايجاد آلمان شرقی، حکومت در خيابان با به راه انداختن تانک ها و ساير ادوات جنگی قدرت نمايي کرده بود، اما نخوانده بود اين سخن مشهور حکيم ما را که : " چنين است رسم سرای درشت / گهی پشت زين و گهی زين به پشت" . و ديگر دوران زين به پشتی حکومت فرا رسيده بود.
ديوار 150 کيلومتری که سمت غربی برلين را در خود محصور کرده بود، خود زندانی شده بود برای بخش بسيار بزرگ تری در شرق آلمان. هنوز اسامی بيش از يکصد نفری که از سال 1964 به بعد هنگام تلاش برای فرار از ديوار به دست مأموران کمونيست کشته شده بودند بر ياد بود هايي از پشت رايشتاگ ( مجلس فدرال آلمان) تا نزديکی دروازه با شکوه براندنبورگ که اينک مظهر اتحاد آلمان هاست، به چشم می خورد. آنها هنوز در برخی نقاط بخش هايي از ديوار را حفظ کرده اند تا به جهانگردان نشانش دهند. مسير ديوار را روی زمين با رديف سنگفرش هايي که از آسفالت متمايزش می کند، مشخص کرده اند تا از ياد نبرند که برای اين که اکنون با گام کوچکی از روی آن از شرق به غرب عبور کنند، خون ها داده اند و خون دل ها خورده اند. جامعه ای تحقير شده پس از جنگ و فرو رفته در دو نوع تفکر متفاوت، اکنون سربلند تر از هميشه به روبرو می نگرد و با غرور از خود ياد می کند که در آن زمان الگوی ساير سرزمين های بلوک شرق شد و راه رهايي را نشان داد. هم ايشان تصاوير زمان جنگ و آلمان نازی را بر تکه های ديوار نهاده اند تا هر روز پيش چشمشان باشد که اهميت راهی را که از آن هنگام پيموده اند، فراموش نکنند و آزادی، اين مهم ترين دستاورد تاريخ بشر، را پاس بدارند. اين چنين مردمی باید سرمشق باشند.

۱۳ مهر ۱۳۸۸

حكايت هميشگی ما

و باز هم اين داستان ما است! به ماهی خبری نيست در كار و به هفته ای دهها حكايت نهفته سر بر مي آورد. فعلاً تا يك هفته همه چيز ممنوع. جز برای امور علمی اينترنت قطع! تا اين شر عظمی از سر باز شود! آمده ام همين را بگويم كه اگر در اين روزها اتفاق بدی برايم پيش آمد، همگان بدانند كه من خود را وقف علم كرده بودم!

۱ مهر ۱۳۸۸

اين ره كه تو می روی ...


خبر با كم توجهی روبرو شد: "سرگذشت پادشاهان ايران از كتاب های درسی حذف مي شود و جاي آن را زندگينامه مفاخر خواهد گرفت." اين كه خلأ وجود بزرگان ادب، انديشه و علم اين سرزمين در كتاب های تاريخ مدرسه هايمان آزار دهنده است و بايد برطرف شود، خود موضوعي است كه بايد از آن استقبال كرد. به گمانم يك دهه قبل هم طرح شده بود اين بحث. به درستی كه تشكيل فرهنگ ها در جامعه های بشری در سراسر جهان مرهون تلاش ها و انديشه های متفكران برآمده از دل رويدادها است. اما به همان ميزان نبايد غافل شد از تأثيری كه حاكمان مسلح و مجهز به ارتش های هزاران نفره در طول تاريخ بر شكل گيری نهادها، اقوام، مذاهب و اجتماعات مردمی از خود بر جای نهاده اند. به عنوان نمونه چگونه مي توان زندگي عطار را بازگو كرد و با انديشه هايش آشنا شد، اما از كشته شدن او در اثر حمله مغول ها صحبتي نكرد. و اگر اين را بپذيريم، تازه اين خود پرسشي ديگر ايجاد مي كند كه اساساً رهبر مغول ها كه بود و چرا به ايران حمله كرد؟ در آن صورت مجبوريم پس از نام بردن از چنگيز خان به سلطان محمد خوارزمشاه بپردازيم كه اشتباهی داشت در ديد سياسی خود كه باعث تيره روزيمان شد. آنگاه دانش آموز ما مي تواند بپرسد كه پس از حمله چه شد و آيا مقاومتی نبود؟ و مگر مي توان ار رشادت های جلال الدين محمد و سربازانش ياد نكرد در برابر وحشي گری ها؟ آيا می توان از خواجه نصيرالدين توسی گفت كه نابغه تاريخ ماست، اما از صدارت عظمايش در دربار ايلخانی نگفت؟ مگر آوارگی شهر به شهر ابن سينا جز در اثر فرار از حاكمان زورمند و يافتن حاكمی دانش دوست و محترم بود؟ مگر مي توان از اسلام آوردن ايرانيان صحبت كرد اما از ساسانيان و يزدگرد سوم نگفت؟ و دوباره اين پرسش كه ساسانيان از كجا آمدند؟ با شكست دادن اشكانيان. چه كسي شكستشان داد؟ اردشير بابكان. آخرين پادشاه اشكاني كه بود كه شكست خورد از اردشير؟ اردوان پنجم. اشكانيان از كجا آمدند؟ و .... يا اين كه برای حل مشكل مي خواهيم بگوييم كه ايرانيان حتی پيش از ظهور اسلام نيز مسلمان بوده اند؟! تاريخ اين گونه است. رياضی نيست. فيزيك نيست. پر است از حوادثی كه هركدامشان به يكديگر گره خورده و سر حلقه آن تا آفرينش آدمی مي رسد. پر است از چراها و چگونه ها. و البته بنده چندان نگران اين داستان نيستم. خسته مي كنند روح و جسمشان را طراحان و مجريان احتمالي اين گونه طرح ها. در دوره ای كه ما زندگي مي كنيم كه حتي كودكی كه هنوز به سن مدرسه نرسيده با اينترنت آشناست و با يك كليك انبوهی از اطلاعات مدون در دسترس قرار مي گيرد، كتاب های اينترنتی به وفور همه جا يافت می شود و هر ثانيه انديشه ای در حال توليد است، آب در هاون مي كوبند اين دوستان. مگر به نسل ما تاريخ بعضاً تحريف شده نياموختند؟ چه شد در سرانجام؟ هزار سال پيش شايد، اما امروز نه! همين امروز تمامش كنيد كه گفته اند:
" دو چيز طيره عقل است، دم فرو بستن / به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی"

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

آغازی ديگر

از تابستان های دانشگاه بدم می آيد. همه چيز خموده است و گرد و خاک گرفته. معمولاً در دانشکده را که باز می کنم هيچ نمی بينم جز يک سرسرای خالی با رديف کلاس هايي که درشان بسته است، اما اين بار می دانم که کسی پشت آن نيست. هوای داغ بيرون کلافه ام کرده و ديدن اين صحنه لخت هم حالم را بدتر می کند. تازه اگر شانس بياورم کارگرانی را نبينم که هر ساله سرگرم خراب کردن ديواری يا گچ بری و بندکشی و سر و صدا کردن نباشند. انعکاس صدای مته هايشان وحشت انگيز است. چه؛ اين صدا تناسبی ندارد با صدايي که بايد در اين فضا به گوش برسد از هياهوی صحن دانشگاه تا لابی دانشکده، روی پله ها و درون آزمايشگاهها و از همه مهم تر داخل کلاس ها. از استادان هم خبر چندانی نيست، جز در حد دو سه ساعت رفع تکليف. بی ترديد آنها هم می دانند که وجودشان به نفس دانشجويان بسته است.
و من اين بار نيز با شروع سال تحصيلی از شادی لبريزم و بر خلاف اکثر هم سن و سال هايم هنوز از انرژی حضور در دانشگاه سرشار تا بياموزم و بياموزانم. اگر از جوان تر ها بيشتر نه که هم رديف آنان. و هنوز اميدوارم که اين سال بد فرجام خوشی پيدا کند.