۲۹ شهریور ۱۳۸۸

آغازی ديگر

از تابستان های دانشگاه بدم می آيد. همه چيز خموده است و گرد و خاک گرفته. معمولاً در دانشکده را که باز می کنم هيچ نمی بينم جز يک سرسرای خالی با رديف کلاس هايي که درشان بسته است، اما اين بار می دانم که کسی پشت آن نيست. هوای داغ بيرون کلافه ام کرده و ديدن اين صحنه لخت هم حالم را بدتر می کند. تازه اگر شانس بياورم کارگرانی را نبينم که هر ساله سرگرم خراب کردن ديواری يا گچ بری و بندکشی و سر و صدا کردن نباشند. انعکاس صدای مته هايشان وحشت انگيز است. چه؛ اين صدا تناسبی ندارد با صدايي که بايد در اين فضا به گوش برسد از هياهوی صحن دانشگاه تا لابی دانشکده، روی پله ها و درون آزمايشگاهها و از همه مهم تر داخل کلاس ها. از استادان هم خبر چندانی نيست، جز در حد دو سه ساعت رفع تکليف. بی ترديد آنها هم می دانند که وجودشان به نفس دانشجويان بسته است.
و من اين بار نيز با شروع سال تحصيلی از شادی لبريزم و بر خلاف اکثر هم سن و سال هايم هنوز از انرژی حضور در دانشگاه سرشار تا بياموزم و بياموزانم. اگر از جوان تر ها بيشتر نه که هم رديف آنان. و هنوز اميدوارم که اين سال بد فرجام خوشی پيدا کند.

۱ نظر: