۳۰ آذر ۱۳۸۸


هميشه در شب يلدا درگير يک احساس خاص هستم. يک جورهايي فال حافظش برايم خيلی جدی است و البته شخصی. به هر روی، شبی است ارزشمند و استثنايي در انديشه اصيل ايرانی که شايسته بزرگداشت است. شب زايش مهر که تأثيرش بر فرهنگ غرب و آيين مسيحيت انکار ناشدنی می نمايد. ياد بيتی افتادم، مطلع غزلی از سعدی که هميشه پدر در شب يلدا می خواند. آن بيت را گرفتم و غزل را کامل اينجا آوردم. از شاهکارهای شيخ اجل است. همواره يلدايي بمانيد.



شب عاشقان بی دل، چو شبی دراز باشد ، / تو بيا کز اول شب، در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز دستت / به کجا رود کبوتر که اسير باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رويت / که محب صدق آن است که پاکباز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خيال باشی؟ / تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
سخنی که نيست طاقت، که ز خويشتن بپوشم / به کدام دوست گويم که محل راز باشد؟
به کرشمه عنايت، نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نياز باشد
دگرش چو باز بينی، غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

۱۹ آبان ۱۳۸۸

سرانجام ديوار فرو ريخت


بيست سال پيش در چنين زمانی، به شبی جهان تغيير کرد. دهها هزار نفر در سمت شرقی ديوار برلين به خيابان ها ريختند. ميدان الکساندر پلاتز از جمعيت موج می زد. فقط ساعتی گذشته بود از اعلام تلويزيونی اين خبر توسط يکی از رهبران حزب کمونيست حاکم که " هر کس که می خواهد، می تواند بدون محدوديت از ديوار عبور کند و به غرب برود". پس از اين همه سال هنوز معلوم نيست که اين خبر به تصميم شخصی "شوبوفسکی" مربوط بود يا کل رهبران حزب چنين تصميمی گرفته بودند. آيا اين يک حرکت تاکتيکی بود تا لايه های تند روی هيأت های چماق به دست طرفدار کمونيسم را در عمل انجام شده قرار دهد؟ آيا خيانتی در بالاترين سطوح رخ داده بود يا اين که دولت جمهوری دموکراتيک خلق آلمان که هر اعتراضی را به بهانه ضديت با "خلق" به شدت سرکوب می کرد، سرانجام اين صدای مردم را شنيده بود که فرياد می زدند: " ما خلق هستيم! "
اما آلمان ها منتظر تحليل نماندند. در دسته های چند هزار نفری جلوی خروجی ها صف کشيدند تا سر انجام حدود ساعت هفت شب، نخست اين ايستگاه بازرسی "بونهلمر اشتراسه" بود که سقوط کرد. مردم در دو سوی ديوار به هيجان آمده بودند. در غرب، بار ها به توزيع رايگان انواع نوشيدنی ها پرداختند و جشن گرفتند. و خود ديده ام که هنوز هم وقتی احساسشان را از آن شب می پرسی، اشک در چشمانشان حلقه می زند.
تنها يک ماه پيش از آن بود که در سالروز ايجاد آلمان شرقی، حکومت در خيابان با به راه انداختن تانک ها و ساير ادوات جنگی قدرت نمايي کرده بود، اما نخوانده بود اين سخن مشهور حکيم ما را که : " چنين است رسم سرای درشت / گهی پشت زين و گهی زين به پشت" . و ديگر دوران زين به پشتی حکومت فرا رسيده بود.
ديوار 150 کيلومتری که سمت غربی برلين را در خود محصور کرده بود، خود زندانی شده بود برای بخش بسيار بزرگ تری در شرق آلمان. هنوز اسامی بيش از يکصد نفری که از سال 1964 به بعد هنگام تلاش برای فرار از ديوار به دست مأموران کمونيست کشته شده بودند بر ياد بود هايي از پشت رايشتاگ ( مجلس فدرال آلمان) تا نزديکی دروازه با شکوه براندنبورگ که اينک مظهر اتحاد آلمان هاست، به چشم می خورد. آنها هنوز در برخی نقاط بخش هايي از ديوار را حفظ کرده اند تا به جهانگردان نشانش دهند. مسير ديوار را روی زمين با رديف سنگفرش هايي که از آسفالت متمايزش می کند، مشخص کرده اند تا از ياد نبرند که برای اين که اکنون با گام کوچکی از روی آن از شرق به غرب عبور کنند، خون ها داده اند و خون دل ها خورده اند. جامعه ای تحقير شده پس از جنگ و فرو رفته در دو نوع تفکر متفاوت، اکنون سربلند تر از هميشه به روبرو می نگرد و با غرور از خود ياد می کند که در آن زمان الگوی ساير سرزمين های بلوک شرق شد و راه رهايي را نشان داد. هم ايشان تصاوير زمان جنگ و آلمان نازی را بر تکه های ديوار نهاده اند تا هر روز پيش چشمشان باشد که اهميت راهی را که از آن هنگام پيموده اند، فراموش نکنند و آزادی، اين مهم ترين دستاورد تاريخ بشر، را پاس بدارند. اين چنين مردمی باید سرمشق باشند.

۱۳ مهر ۱۳۸۸

حكايت هميشگی ما

و باز هم اين داستان ما است! به ماهی خبری نيست در كار و به هفته ای دهها حكايت نهفته سر بر مي آورد. فعلاً تا يك هفته همه چيز ممنوع. جز برای امور علمی اينترنت قطع! تا اين شر عظمی از سر باز شود! آمده ام همين را بگويم كه اگر در اين روزها اتفاق بدی برايم پيش آمد، همگان بدانند كه من خود را وقف علم كرده بودم!

۱ مهر ۱۳۸۸

اين ره كه تو می روی ...


خبر با كم توجهی روبرو شد: "سرگذشت پادشاهان ايران از كتاب های درسی حذف مي شود و جاي آن را زندگينامه مفاخر خواهد گرفت." اين كه خلأ وجود بزرگان ادب، انديشه و علم اين سرزمين در كتاب های تاريخ مدرسه هايمان آزار دهنده است و بايد برطرف شود، خود موضوعي است كه بايد از آن استقبال كرد. به گمانم يك دهه قبل هم طرح شده بود اين بحث. به درستی كه تشكيل فرهنگ ها در جامعه های بشری در سراسر جهان مرهون تلاش ها و انديشه های متفكران برآمده از دل رويدادها است. اما به همان ميزان نبايد غافل شد از تأثيری كه حاكمان مسلح و مجهز به ارتش های هزاران نفره در طول تاريخ بر شكل گيری نهادها، اقوام، مذاهب و اجتماعات مردمی از خود بر جای نهاده اند. به عنوان نمونه چگونه مي توان زندگي عطار را بازگو كرد و با انديشه هايش آشنا شد، اما از كشته شدن او در اثر حمله مغول ها صحبتي نكرد. و اگر اين را بپذيريم، تازه اين خود پرسشي ديگر ايجاد مي كند كه اساساً رهبر مغول ها كه بود و چرا به ايران حمله كرد؟ در آن صورت مجبوريم پس از نام بردن از چنگيز خان به سلطان محمد خوارزمشاه بپردازيم كه اشتباهی داشت در ديد سياسی خود كه باعث تيره روزيمان شد. آنگاه دانش آموز ما مي تواند بپرسد كه پس از حمله چه شد و آيا مقاومتی نبود؟ و مگر مي توان ار رشادت های جلال الدين محمد و سربازانش ياد نكرد در برابر وحشي گری ها؟ آيا می توان از خواجه نصيرالدين توسی گفت كه نابغه تاريخ ماست، اما از صدارت عظمايش در دربار ايلخانی نگفت؟ مگر آوارگی شهر به شهر ابن سينا جز در اثر فرار از حاكمان زورمند و يافتن حاكمی دانش دوست و محترم بود؟ مگر مي توان از اسلام آوردن ايرانيان صحبت كرد اما از ساسانيان و يزدگرد سوم نگفت؟ و دوباره اين پرسش كه ساسانيان از كجا آمدند؟ با شكست دادن اشكانيان. چه كسي شكستشان داد؟ اردشير بابكان. آخرين پادشاه اشكاني كه بود كه شكست خورد از اردشير؟ اردوان پنجم. اشكانيان از كجا آمدند؟ و .... يا اين كه برای حل مشكل مي خواهيم بگوييم كه ايرانيان حتی پيش از ظهور اسلام نيز مسلمان بوده اند؟! تاريخ اين گونه است. رياضی نيست. فيزيك نيست. پر است از حوادثی كه هركدامشان به يكديگر گره خورده و سر حلقه آن تا آفرينش آدمی مي رسد. پر است از چراها و چگونه ها. و البته بنده چندان نگران اين داستان نيستم. خسته مي كنند روح و جسمشان را طراحان و مجريان احتمالي اين گونه طرح ها. در دوره ای كه ما زندگي مي كنيم كه حتي كودكی كه هنوز به سن مدرسه نرسيده با اينترنت آشناست و با يك كليك انبوهی از اطلاعات مدون در دسترس قرار مي گيرد، كتاب های اينترنتی به وفور همه جا يافت می شود و هر ثانيه انديشه ای در حال توليد است، آب در هاون مي كوبند اين دوستان. مگر به نسل ما تاريخ بعضاً تحريف شده نياموختند؟ چه شد در سرانجام؟ هزار سال پيش شايد، اما امروز نه! همين امروز تمامش كنيد كه گفته اند:
" دو چيز طيره عقل است، دم فرو بستن / به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی"

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

آغازی ديگر

از تابستان های دانشگاه بدم می آيد. همه چيز خموده است و گرد و خاک گرفته. معمولاً در دانشکده را که باز می کنم هيچ نمی بينم جز يک سرسرای خالی با رديف کلاس هايي که درشان بسته است، اما اين بار می دانم که کسی پشت آن نيست. هوای داغ بيرون کلافه ام کرده و ديدن اين صحنه لخت هم حالم را بدتر می کند. تازه اگر شانس بياورم کارگرانی را نبينم که هر ساله سرگرم خراب کردن ديواری يا گچ بری و بندکشی و سر و صدا کردن نباشند. انعکاس صدای مته هايشان وحشت انگيز است. چه؛ اين صدا تناسبی ندارد با صدايي که بايد در اين فضا به گوش برسد از هياهوی صحن دانشگاه تا لابی دانشکده، روی پله ها و درون آزمايشگاهها و از همه مهم تر داخل کلاس ها. از استادان هم خبر چندانی نيست، جز در حد دو سه ساعت رفع تکليف. بی ترديد آنها هم می دانند که وجودشان به نفس دانشجويان بسته است.
و من اين بار نيز با شروع سال تحصيلی از شادی لبريزم و بر خلاف اکثر هم سن و سال هايم هنوز از انرژی حضور در دانشگاه سرشار تا بياموزم و بياموزانم. اگر از جوان تر ها بيشتر نه که هم رديف آنان. و هنوز اميدوارم که اين سال بد فرجام خوشی پيدا کند.

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

و سپس هيچ کس نبود


جهان دگرگون شد. تاريخ ورق خورد در آن لحظه. از کارمند بورس توکيو تا کودک فلسطينی آواره در اردوگاه های لبنان تا اعضای هيات رييسه بانک های بين المللی در زوريخ و آن معلم ساده که سرگرم تماشای ويترين فروشگاه های مجلل خيابان بوند لندن بود تا آن روشنفکر فرانسوی که در کافه نزديک ميدان مونمارتر پاريس ، هنگام بحث های جدی در مورد افول قدرت سوسياليست ها قهوه خود را با هيجان سر می کشيد تا جهانگردانی که در بهترين روزهای سال کنار دروازه براندنبورگ برلين عکس يادگاری می گرفتند، هيچ يک حتی تصور نمی کردند که حادثه ای که در همان ساعت در نيويورک و واشنگتن در حال روی دادن بود، چنان اثری در زندگی روزمره شان بگذارد که زندگی شان را به دو بخش قبل و بعد از يازده سپتامبر تبديل کند. از اين دست رويداد که چهار گوشه دنيا را درگير خود کرد و مناسبات دولت ها را تغيير داد، در همه قرن بيستم می توان به فروپاشي غول کمونيسم يا فرمان حمله هيتلر از اقامت گاهش در برچسگادن برای هجوم به لهستان و آغاز جنگ دوم جهانی يا ترور وليعهد اتريش به دست آن جوانک صرب و شعله ور شدن جنگ اول اشاره کرد.
آمريکايي ها که در سراسر قريب يکصد و چهل سال گذشته اخبار جنگ را تنها شنيده و خوانده بودند، ناگهان فرو ريختند هم زمان با فرو ريختن دومين برج در نيويورک. جنگ برای نخستين بار به خاک آنها کشيده شده بود. برنامه ريزان سياسی و فرهنگی واشنگتن تازه دريافتند که در عصر جهانی شدن و انفجار اطلاعات، تنها اين آن ها نيستند که از اين شاهراه پيام می برند برای همه جهان، بلکه از همه جهان و حتی از کنج يک غار کثيف در کوه های هندوکش افغانستان نيز پيام می آيد برايشان. هر چند نه از طريق سينما و اينترنت و ماهواره که از راه هواپيماهايي پر از مردم بی گناه که وسيله ای بودند برای کشتن بی گناهانی ديگر; آن هايي که در وضعيتی چنان دشوار، راه نجات را شايد تنها در پرتاب خويش از طبقه شصتم به پايين ديدند و آشکار است که آن جا نيز راهی نيافتند. و سپس فقط سکوت بود و ويرانی که آن ها را در بر گرفت.
تا سال ها سخن گفته خواهد شد در باب جنايتی که دنيا را تکان داد و غرور انسانی را چنين بی پرده به بازی گرفت. و پيامدهايش هر روز بيشتر رسوخ خواهد کرد در تار و پود مردمانی که اکنون می زيند و آن هايي که خواهند آمد و در تاريخ خواهند خواند درباره حادثه ای که نقطه عطف زندگی بشر شد. که گفته اند:
هرگز حديث زلف تو کوته نمی شود / اين گفتگوی تا به قيامت مسلسل است
توضیح: این یادداشت را یک سال قبل نوشته بودم. اینک دوباره منتشر کرده ام

۲۹ مرداد ۱۳۸۸

غروب است

دو سه ماهی می شد که به سراغ کتابخانه کوچکم نرفته بودم. حالی نمانده بود در کشاکش خبرهای بهت آور اين ايام. از ميان همه، بی اختيار سايه را برگزيدم که دير سالی است با اشعارش نوازش می دهد اين روح خسته را. اما از شعر پشت جلد کتاب نتوانستم فراتر روم و همان جا گير کردم. خود دوباره مرا برد به تاريکی اين روزها. به هرچه می نگری و هرچه می خوانی انگار می خواهد در هم بشکندت که از ياد نبری درد مردمان اين سرزمين را.

با اين غروب، از غم سبز چمن بگو / اندوه سبزه های پريشان به من بگو
انديشه های سوخته ارغوان ببين / رمز خيال سوختگان، بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه شمشاد می گذاشت / آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز ياد درخت پير / ای باد نوبهار، ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نيايد به جوی خشک / با چشم تر ز تشنگی ياسمن بگو
از ساقيان ِ بزم ِ طربخانه صبوح / با خامشان ِغم زده انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل صوری به سينه داشت / واين موج ِ خون که می زندش در دهن بگو
سرو ِشکسته نقش دل ما بر آب زد / اين ماجرا به آينه دل شکن بگو
آن سرخ و سبز ِ سايه، بنفش و کبود شد / سرو ِ سياه من ز غروب چمن بگو

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

ای آزادی


نشسته بودم به گشتی در دنيای هزارتوی شبکه جهانی، بی هدف با ذهنی پريشان. در اين مکاشفه، عکسی را يافتم که يادم آمد آن را پيش از اين نيز ذخيره کرده بودم جايي در زمان خود تکان داده بود دنيا را، همين طور هر آن کسی را که هر بار به آن نظاره کند، تکان خواهد داد بی شک. دانشجوی چينی، دست از جان شسته، تنها با پرچمی در دست ايستاده در برابر صف تانک های ارتش در ورودی ميدان "تيان آن من" پکن. که شايد بتواند جلوی کشتار هم قطارانش را که چند صد متری پايين تر تجمع کرده بودند عليه فشار و استبداد نظام کمونيستی، بگيرد. امری که محقق نشد و دانشجويان در خون خفتند بسان بسياری ديگر در درازای تاريخ در حسرت يافتن راهی به سوی آزادی. نبايد فراموش کرد که هرچند از آغاز شکل گيری اجتماعات انسانی با تشکيل دولت ها و حکومت ها، اين تلاش مردم برای دست يابی به آزادی ناديده گرفته شده توسط آنها نيز آغاز شده است؛ اما انسان آزاد، به کمک خبر بود که متولد شد. اين که توانست از حقوق خود که انديشمندان در سال های روشنگری آن را طرح کرده بودند، آگاهی يابد و اين که چيزی نماند که بر او پوشيده بماند. به ثانيه ای، هر دردی را از دور افتاده ترين نقاط منتشر ساخت و همين ديدن مصيبت ها و به اشتراک گذاردن شکنجه ها و زخم ها و فشارها باعث شد که در هيچ کجای اين دهکده جهانی پا پس نکشد از خواسته خويش، علی رغم همه جنايتکاران و ديکتاتورها از هيتلر و موسولينی و استالين تا ايدی امين و پل پت و پينوشه و صدام و مستبدان خنده آور دنيای مدرن. تکه فيلمی هم از همان صحنه موجود است. تانک پيشرو، کمی به عقب بر می گردد، سر خود را کج می کند تا از کنار آن دانشجو رد شود، اما او لجوجانه دوباره خود را در مسير تانک قرار می دهد. چند بار اين کار تکرار می شود تا در نهايت عده ای نظامی ديگر او را بازداشت می کنند و کشان کشان از خيابان دور می کنند. چه بر سرش آمد، معلوم نيست. اما نکته ظريف آن که، راننده تانکی که به قتل جمع کثيری آمده بود، چه انديشيده بود که در برابر تنها يکی آن چنان مستأصل شده بود که می خواست از کنارش راه باز کند و نه از رويش!
به هر روي، قدم در راه آزادی گذاشتن، جبری است که به ويژه در اين دوران نمی توان از آن روی برتافت.


رسم عاشق کشی و شيوه شهر آشوبی / جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

زبان نگاه

نشود فاش کسی آن چه ميان من و توست / تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن می گويم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق نديد / حاليا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسيد / همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه / ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمنای بهشت / گفت و گويي و خيالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل / هر کجا نامه عشق است، نشان من و توست
سايه ، ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر / وه از اين آتش روشن که به جان من و توست
شعر از : هوشنگ ابتهاج (سايه)

سقوط


تا بدانی که چگونه يک انسان می تواند سرنوشت خويش را با دستان خويش رقم زند و از اوج تا حضيض را در زمان کوتاهی طی کند تا تاريخ را به داوری فرا خواند، بايد "رابرت موگابه" را ياد آورد که بی شک، نماد دقيق اين دسته است. قهرمان مبارزه با استعمار و اميد ملت های خسته آفريقايي، کسی که نگاه کسانی مانند "ماندلا" به او بود برای مبارزه، اينک در سالخوردگی شاهد قدرت را چنان در آغوش کشيده که به هر عملی از تقلب در انتخابات گرفته تا کشتن مخالفان دست می زند برای دو روز کاميابی بيشتر از اين عروس هزار داماد. و چه تلخ است اين سقوط که با خود اميد جوانانی را که مبارزاتش را نديده اند - و تنها شنيده اند از پدرانشان، از آمريکای جنوبی تا شرق دور و خانه به خانه در سراسر آفريقا و به ويژه زيمبابوه، سرزمينی که بر آن حکم می راند،- با خود به نابودی کشانده است. بيست و چند سال پيش وقتی پيروز شد بر حکومت تبعيض نژادی هرگز تصور نمی رفت که روزی به اينجا خواهد رسيد. اما رسيد تنها به يک دليل، به قول نويسنده ای: به موقع از سر ميز بلند نشد. به جای پذيرفتن حقايق در گذر زمان و تلاش برای چاره جويي، تنها به روش های احساسی دوران استعمار بسنده کرد و زمانی که اوضاع دگرگون شد، تمام تقصيرها را متوجه سفيدپوستانی کرد که چند تکه زمين زراعتی بيش نداشتند. مردم را به خانه های سفيدها ريخت تا عقده های صدها سال بی عدالتی و بيش از يک دهه حماقت و ندانم کاری را آنجا خالی کنند. و شد آن چه نبايد می شد. سرمايه ها گريخت و مردم فقير تنها ماندند. هر صدای مخالفی قطع شد و در آخرين انتخابات، چنان دست کاری کرد که جهان هنوز در حيرت است از وسعت آن. دهها هزار از مردم مخالف به دست هوادارانش سلاخی شدند تا او در هشتاد سالگی برای ششمين بار سوگند رياست جمهوری به جا آورد! او اينک بر مردمی فقير حکومت می کند که تورم صدهزار درصدی را تجربه می کنند! کاش فقط کمی از دست هم رزمش ماندلا، نگاه کرده بود. دو قهرمان که يکی روز به روز اوج گرفت و ديگری لحظه به لحظه سقوط کرد. ولی چه قدر عجيب شبيه است به هم اين رفتار ديکتاتورها در سراسر جهان و در طول تاريخ. ديکتاتورهايي که نمی شنوند و درس نمی گيرند

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

اين هم حكايتی است


می انديشيدم که نسل ما از جهاتی چه قدر پر سعادت است که با وجود دشواری های جهانی، در عصر شکوفايي فناوری و انفجار اطلاعات می زيد. اين که تکنولوژی به انسان چنان توانايي بخشيده که هر آن چه را می بيند و می شنود و می خواند به آسانی ثبت کند، خود مقوله ای است که به همان آسانی نمی توان از کنارش گذشت. و تازه آيندگان چه مقدار خوشبخت هستند که می توانند تمام اجزای زندگی و افکار ما را چنان که هست درک کنند. و بی نياز باشند از گمانه زنی در باره انديشه ها، گفته ها و رفتار اجداد خود؛ امری که ما از آن بی بهره ايم و شايد خود اين گمانه زنی ها و قضاوت تنها بر اساس برخی شواهد مدفون در زير زمين يا گفته های هزار بار در دهان ها چرخيده و تغيير ماهيت داده در طول قرن ها باشد که ريشه بسياری از درگيری ها و نزاع ها در دوران ماست اين تکنولوژی باعث شده که ارضای حس نوستالژی اين روزها بسيار راحت جامه عمل بپوشد. چندی است که به شدت به نوستالژی دچار شده ام. با خواندن دوباره سری کميک استريپ های تن تن و ميلو، اين بار به صورت نسخه های الکترونيکی. هشتاد سال پيش، در چنين روزهايي داستان تن تن و ميلو توسط خالقش، هرژه، در بروکسل آفريده شد. از آن زمان ميليون ها نوجوان در سراسر جهان با تن تن در ماجراهای شگفت انگيزش همراه شدند؛ به آفريقا، آمريکا، چين، هند، معبد های دور افتاده در آمريکای جنوبی، خاورميانه، جزاير ناشناخته اقيانوس آرام و حتی کره ماه سفر کردند؛ همراه او گاهی ترسيدند و گاهی شهامت به خرج دادند. در وقت لزوم از حماقت های دو کاراگاه دوقلو، دوپونت و دوپونط – در اصل برادران تامسون- تعجب کردند! به نبوغ پروفسور تورنسل حسادت کردند و به کارها و حرف های عجيب و غريبش خنديدند. و سرانجام همراه کاپيتان هادوک دوست داشتنی به آدم های بد داستان و حتی به زمين و زمان دشنام دادند؛ و خدا چه می داند، شايد حتی مست هم کردند تازه سرخوشی وقتی کامل می شود که هواداران تن تن و دوستانش بدانند که هم اکنون دو کارگردان برجسته دوران ما، استيون اسپيلبرگ و پيتر جکسون در حال کار روی يک پروژه مشترک برای توليد فيلم يا مجموعه فيلم هايي از داستان های تن تن هستند. قطعاً کار جالبی از آب در خواهد آمد. من که بی صبرانه از هم اکنون منتظر هستم. شما چه طور

در باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ
و من دلشده را
به سراپرده رنگين تماشا بردند
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پري خانه پر نقش هزار آينه اش
خويشتن را به هزاران سيما ديدم
با لب آينه خنديدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم از خاک به گل
رقص رنگين شکفتن را در چشمه نور
مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ، زير آن ساقه تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
در تمام شب سرد
روشنايي را خواندم با آب
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

شعر از: سايه

حافظانه نيست


چندی است که در تعدادی از وبلاگ ها، نوشته های انتقادی و در بين بعضی مردم معترض به وضع موجود در کوچه و خيابان و مترو، صحبت از بخشی يا تمام يک غزل خاص – که در زير آمده است- رايج گشته است. تخلص حافظ در بيت آخر، ظاهراً بر اين نکته مهر تأييد می زند که ما به شنيدن يا خواندن غزلی از اين نابغه ادب فارسی نشسته ايم. به ويژه که مضمون اجتماعی آن، هر آن که را که اندک آشنايي با گنجينه اشعار حافظ داشته باشد، بی درنگ به ياد غزل های مشهوری با مطلع " واعظان کاين جلوه بر محراب و منبر می کنند ..." يا " دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند..." و ده ها بيت مشابه ديگر می اندازد. اما جالب آن جا است که بايد دانست که اساساً چنين شعری در هيچ کدام از نسخه های تصحيح شده و معتبر ديوان حافظ – از محمد علی فروغی بگيريد تا قاسم غنی و علامه قزوينی و دکتر خطيب رهبر- موجود نيست! اندک دقتی در جنس کلام می رساندمان به اين جا که با ابياتی ناهماهنگ با ديگر غزل های حافظ و شکل گفتار وی روبرو هستيم و به طور کلی آن ظرافت هاو کشش های حافظانه در آن وجود ندارد. شايد بيشتر به ادبيات اعتراضی اواخر قاجار و دوران مشروطه نزديک باشد تا عصر حافظ تازه اگر قدمت آن تنها به همين دهه اخير نرسد. در عين حال بعيد به نظر می رسد که شاعر با آوردن نام حافظ در پايان تلميحی داشته باشد به بيتی از حافظ که در آن مفهوم نيکی کردن آمده است. زيرا اين مفهوم بسيار کلی است و هيچ بيت صريحی را به ذهن متبادر نمی سازد. آخرين احتمال هم می تواند اين باشد که آن هايي که اين غزل را به تدريج نقل کرده اند، به مرور ترجيح داده اند نام يک شاعر بسيار معروف را به عنوان ضمانتی بر اصالت و قدرت آن چه می گويند مطرح کنند.
اما اگر اين فرضيه را با همه جوانبش بپذيريم – که اين بنده سراپا تقصير مانند هر نظر علمی ديگری اصراری در صحت آن ندارد ! – پرسش اصلی که مطرح می شود اين است که سراينده حقيقی آن در کجای تاريخ پر فراز و نشيب ما می زيسته يا اگر در قيد حيات است، در کجای جغرافيای اين کره خاکی روزگار می گذراند و چرا آن را به حافظ فرهنگمان ربط داده است؟!


اين چه شوری است که در دور قمر می بينم / همه آفاق پر از فتنه و شر می بينم
هر کسی روز بهی می طلبد از ايام / علت آن است که هر روز بتر می بينم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است / قوت دانا همه از خون جگر می بينم
اسب تازی شده مجروح به زير پالان / طوق زرين همه بر گردن خر می بينم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر / پسران را همه بدخواه پدر می بينم
هيچ رحمی نه برادر به برادر دارد / هيچ شفقت نه پدر را به پسر می بينم
پند حافظ بشنو خواجه برو نيکی کن / که من اين پند به از گنج و گوهر می بينم

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

چند روز پيش در مراسمی در مقر سازمان ملل در نيويورک به مناسبت هزارو صد و پنجاهمين سال تولد رودکی، دبير کل اين سازمان، در سخنانی رودکی را "سلطان شاعران" خواند. بی ترديد شايد رودکی در کنار نظامی و عطار، از معدود شاعرانی است که در روزگار ما کمتر به آنها توجه شده و کمتر قدر ديده است. استادی که نمی توان تأثير اشعارش را در زنده کردن زبان فارسی منکر شد. هر چند فردوسی بزرگ، پدر اين زبان است و هر آن کس که به اين زبان سخن می گويد، رهين منت اوست، اما نبايد تلاش پيشگامانی مانند رودکی، اين شاعر مادرزاد نابينا، را ناديده گرفت. به ويژه که او شايد نخستين کسی است که موسيقی را به اين زبان فارسی راه داد و خنياگری و چنگ نوازی را با آن زبان آن هنگام ضعيف و در حال دست و پا زدن برای بقا در هم آميخت. نخستين توصيف منظوم بهار – که در فرهنگ ايرانی جايگاهی والا دارد- از آن اوست و نخستين وصف شراب- معروف به خمريه- را او سرود. مفاهيم کليدی چون ناپايداری دنيا و حسرت جوانی و توصيه به دانش آموزی اولين بار توسط او به اين زبان راه يافت. اما شايد مشهورترين شعری که امروز از او در يادهاست، همان "بوی جوی موليان" است که ياد آوری آن تا ابد دردهای درونی هر انسان از شهر و ديار خود جدا افتاده ای را زنده می کند. و چه قدر جای تأسف است که اين خبر جالب در رسانه های ديداری و نوشتاری ما ارزشمند تلقی نشد و دقيقه ای از وقت رسانه ای را که با ده ها شبکه ملی و محلی به پخش برنامه های بی ارزش و خجالت آور مشغول است، پر نکرد!
بوی جوی موليان آيد همی/ ياد يار مهربان آيد همی
ريگ آموی و درشتی راه او / زير پايم پرنيان آيد همی
آب جيحون از نشاط روی دوست / خنگ ما را تا ميان آيد همی
ای بخارا، شاد باش و دير زی / مير زی تو شادمان آيد همی
مير ماه است و بخارا آسمان / ماه سوی آسمان آيد همی
مير سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آيد همی
آفرين و مدح سود آيد همی/ گر به گنج اندر زيان آيد همی

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

وسوسه

دوستی از من به طنز سؤالی پرسيد و مرا ناخواسته برد به ياد خاطره ای. در پی اين کاويدن گذشته، قطعه ای از ساليانی دور، نمی دانم از کجا، به خاطرم آمد در وصف آن روزها. مدام در ذهنم و زير زبانم مرور شد و ناگاه به خود آمده ديدم ساعتی گذشته و من هنوز در فکر آن و کتاب پيش رويم ورقی نخورده. آن هم در اين روزها که مجال اندک است برای درس، دغدغه هميشگی، که ظاهراً رهايي از آن ممکن نيست. گفتم آن قطعه را بنويسم، بلکه علت و معلول با هم از راه تماس قلم با کاغذ سپيد خارج شوند از ذهنم.پيشتر ها موفقيت آميز بود اين ترفند. اما فقط دقايقی طول کشيد که دريافتم تازه اين سخن شيخ اجل را که: گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق / ساکن شود، بديدم و مشتاق تر شدم. ديگر اين ذهن از آن من نبود. بدتر شد.
سر انجام تصميم گرفتم اينجا بياورمش که جايي است که می توان بی تکلف سخن گفت. شايد هزارتوی اين شبکه جهانی چاره ساز شود!


ديگر ای به باد داده خاطرات
بايد اين اميد را
- با تو آميختن-
کجا برم
و لذت اين واژه را
در کدامين لبخند گذارم.
اين کبوتر سپيد را
- شکسته بال و پر ز غصه مرد-
کجا نهم
و جسدش را به کدامين گور سپارم
و عزايش را کجا گيرم
ای به باد داده خاطرات... *

* شعر از پدرم

۱۷ فروردین ۱۳۸۸

در بند، اما سبز


سبز ماندم، سبز خواهم ماند،
تا زمان دارم، تا زمين پيداست
تا صنوبر هست - يا به قول شاعر كاشان شقايق هست-
تا صدايت مي توانم زد
تا يكي در كوچه مي خواند
تا كسي ياد تو را - در آينه هر چه كوچك و محو خاطرش- محفوظ مي دارد
تا تو را دارم،
اي هميشه در دلم بيدار
سبز خواهم ماند ...
خسته بودم، درد بردم، بغض كردم گاه، گريه هايم را فرو خوردم
اما با اميدت اي دل اميدوارم گرم از تو
سبز خواهم ماند

۱ بهمن ۱۳۸۷

ديگر رويايی ندارد


امشب به همه جهان ثابت شد که هر اتفاقی در اين کشور – آمريکا- ممکن است. اين صدايي است از سوی جوان و پير، دموکرات و جمهوری خواه، سياه و سفيد، اسپانيايي و آسيايي تبارها، دگرباشان و ديگرجنس گرايان، آمدگان و رفتگان، که ما هرگز مجموعه ای از افراد جدا از هم يا مجموعه ای از ايالت های قرمز و آبی نبوده ايم. ما هميشه ايالات متحده آمريکا هستيم و خواهيم ماند. من به شما گوش خواهم داد، به ويژه زمانی که با هم مخالف باشيم.... و به تمام آنهايي که اينک از فراسوی درياها به ما می نگرند، در پارلمان ها و جاهايي در گوشه های فراموش شده جهان می گوييم که داستان ما از هم جداست، اما سرنوشت ما يکی است. و به آنهايي که می خواهند پيوند های جهان ما را از هم بگسلند، می گوييم ما شما را شکست خواهيم داد... قدرت ما ناشی از سلاح يا ثروت ما نيست، بلکه نتيجه قدرت آرمان های ما است؛ دموکراسی، آزادی، فرصت های برابر و اميد


**********************************************************************


شايد حتی زمانی که دکتر مارتين لوترکينگ در آن سخن رانی مشهور خود – معروف به رويايي دارم - چهل و شش سال قبل در مقابل بنای يادبود لينکلن در واشنگتن و در حضور صدها هزار نفر از سياه پوستان آمريکايي و فعالان تساوی نژادی از رويای خود مبنی بر ايجاد سرزمينی صحبت کرد که در آن فرزندانش در کنار ساير آمريکاييان بتوانند آزادانه در سر کلاس های درس در دانشگاهها و مدارس حاضر شوند، در رستوران ها بر سر يک ميز بنشينند و در فروشگاههای بزرگ از همان رديف کالايي خريد کنند که سفيد پوستان خريد می کنند و پارک های جدا نداشته باشند، حتی تصور نمی کرد که روزی در ادامه راهی که او جان بر سرش گذاشت، يکی از آمريکاييان آفريقايي تبار بتواند به بالاترين مقام کشوری ايالات متحده دست يابد و پرنفوذترين و قدرتمندترين مقام جهانی را به دست گيرد. اين که در کشوری که قدمت آن به دويست و پنجاه سال هم نمی رسد و در بخش بيشتری از عمرش سياهان به عنوان برده خريد و فروش می شدند تا با کارهای سخت در مزرعه جان بدهند و تازه وقتی در سال های پايانی قرن نوزدهم و پس از پايان جنگ های داخلی به همت آبراهام لينکلن و دوستانش از زير يوغ بردگی رها شدند، هنوز تا اواخر دهه شصت ميلادی از حقوقی برابر با ديگران برخوردار نبودند، يکی از ايشان به اتاق بيضی کاخ سفيد ر اه يابد تا مهم ترين و اثرگذارترين تصميم های جهانی را بگيرد، کم اتفاقی نيست که بتوان آن را نديده گرفت. تصميم هايي که می تواند سرنوشت مردمی را در دور افتاده ترين گوشه های جهان تغيير دهد. اما از همه اين ها که بگذريم، نبايد از ظرفيت ها و قابليت های جامعه ای گذشت که اين کار خطير را انجام داده و اوباما را به رهبری رسانده است. جامعه ای که آن قدر پيشرو بوده و آن چنان تسامح را سرلوحه حرکت خويش قرار داده که از هيچ اصلاحی در خود نمی هراسد؛ به خود با ديده انتقاد می نگرد و همين کمکش کرده است که از تمام بحران هايي که در طول تنها سه قرن بر سرش آمده جان سالم به در برد و هر بار قدرتمند تر از گذشته به عرصه جهانی باز گردد. دقيق تر بنگريم تا همين جا هم شعار "تغيير" و "ما می توانيم" محقق شده است. باقی جهان بايد به احترام اين مردم کلاه از سر خويش بردارد و ايشان را سرمشق قرار دهد. که اين خود برای همه بس است.


پاراگراف اول، بخشی از نطق پيروزی باراک اوباما در 5 نوامبر 2008 در شيکاگو